دیروز
وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم
که انگار گل رُزی از پنجره ی باز
به اتاق پرت شده باشد
پ.ن: شاعره ی لهستانی که سال چند سال پیش در هشتادوهشت سالگی از دنیا رفته، چهره ی مهربونی داشت وقتی تصویرشو دیدم حس خوبی بهم داد. وقتی حول و حوش بیست سالگی دنیایِ شعرگفتنت جدی بشه اینجوری میشه که نوبل ادبیاتم میگیری مثل این بانو! و اینجوریه که مثل من وقتی راهِ ریاضیات و دنیایِ خشنِ اعدادو انتخاب میکنی و از لطافته ادبیات دور میمونی و در سی سالگی حسرتِ ادبیات و هنر رو میخوری!!! خوش بحاله اوناییکه انتخاباشون با روحیاتشون سازگار بوده، البته جای شکرش باقیه که تو راهی عمرمو گذاشتم که دوستش داشتم وگرنه غصه ی اینم باید میخوردم:-)) ویسلاوا! خوشحال از دنیا رفتی؟ با این شعرت میشه فهمید عاشق بودی. عاشقی با چشمایِ مهربون :-)